سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بندگان هنگامی که نمی دانستند، توقف می کردند و انکار نمی کردند، کافر نمی گشتند [امام صادق علیه السلام]
 
سه شنبه 102 آذر 28 , ساعت 12:13 عصر

پدر و مادر شهید مفقودالاثر علی اکبر آخوندی، 43 سال است انتظار آمدن پسرشان را می‌کشند. آنها حتی به پیدا شدن تکه‌های استخوان پسرشان هم راضی شده‌اند و فقط می‌گویند: «چشم‌هایمان به در است که خبری از علی‌اکبر بیاید.»

شهید گمنام سال 59 هم داریم!

خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: 43 سال انتظار و بی‌تابی برای یک خبر را در چشم‌های پدر و مادری می‌توان دید؛ چشم‌هایی که دیگر این روزها کم‌سو شده است. این پدر و مادر وقتی می‌شنوند شهید گمنامی تشییع می‌شود، بی‌تاب‌تر می‌شوند و بیشتر از همیشه چشم به در خانه‌شان می‌دوزند تا بلکه خبری از پسرشان بیاید. به همین خاطر وقتی می‌خواهی به پدر و مادر شهید مفقودالاثر زنگ بزنی خیلی باید احتیاط کنی، چون آن‌ها منتظرند؛ منتظر یک زنگ، یک پلاک، یک نشان و حتی یک تکه استخوان از فرزندشان. اگر اسم شهید را بیاوری دلشان آشوب می‌شود که نکند خبری از فرزندشان داری. صبوری می‌کنند تا خوب خودت را معرفی کنی بعد از دقایقی می‌فهمند که باز هم خبری از شهیدشان نداری، دیگر هیچ نمی‌گویند... و دوباره به انتظار می‌نشینند.

امروز می‌خواستم احوالی از خانواده شهید مفقود «علی‌اکبر آخوندی» بپرسم. مادر شهید مفقود از 5 سال گذشته بر اثر سکته‌‌، کمی به سختی صحبت می‌کند. شماره خواهر شهید را می‌گیرم، اما این تماس غصه‌ای ناتمام بر دلم می‌گذارد...

خواهر شهید آخوندی بعد از دو بوق، تلفن را جواب می‌دهد و بلافاصله بعد از احوالپرسی مختصر، سوال می‌کند: «از داداشم خبری شده؟ شما خبری دارید؟» می‌گویم: «نه، چطور؟» می‌گوید: «آخه دیروز 280 شهید آوردند. ما هم منتظریم که شاید یکی از شهدا داداشم باشد!» سراغ مادر شهید آخوندی را می‌گیرم و خواهر شهید می‌گوید: «راستش را بخواهید از دیروز که شهدا را در کشور تشییع ‌کردند، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کند و همه‌اش به من می‌گوید برو بپرس ببین علی‌اکبر هم بین آن شهدا هست یا نه! من هم به مادرم گفتم: «فکر نمی‌کنم علی‌اکبر بین این شهدا باشد. این‌ها شهدای سال 62 و 65 و ... هستند و شهید سال 59 ندارند.»

اینها را که گفتم، مادرم کمی آرام شد. بخاطر بی‌تابی‌های مادرم دو روز است، من هم خیلی به تلفن‌ها حساس شده‌ام و امروز که شما تماس گرفتید، پیش خودم گفتم شاید از علی‌اکبر خبری شده است و شما می‌دانید»

به خواهر شهید می‌گویم: «خب، اگر پیکر شهید پیدا شود که من نباید خبر را بدهم، مسئولان مربوطه خبر را می‌دهند!» و او می‌گوید: «حال و روز ما همین است، هر تماسی که به برادرم مربوط باشد، فکر می‌کنیم خبری از او آمده است!»

این خانواده از سال 59 تا امروز اینگونه انتظار کشیده‌اند.


علی‌اکبر رفته بود تا برگردد و برایش جشن عروسی بگیریم

علی اکبر این مادر کیست؟

گروهبان 2 سرباز شهید جاویدالاثر «علی‌اکبر آخوندی» متولد فروردین 1339 دومین فرزند خانواده بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به خدمت سربازی رفت. دوره خدمت او ابتدا در تهران بود؛ اما بعد در درگیری‌های کردستان به آن منطقه رفت. علی‌اکبر اردیبهشت 1359 روز‌های آخر خدمت سربازی را در لشکر 21 حمزه سپری می‌کرد تا اینکه در غائله کردستان توسط گروهک دمو‌کرات به اسارت گرفته شد و سپس به شهادت رسید؛ حتی به گفته برخی همرزمانش پیکرش توسط دموکرات سوزانده شد.

کوچه به کوچه دنبال پسرم گشتیم

پدر و مادر علی‌اکبر بعد از بی‌خبری از فرزندشان چند بار به سقز، بانه و دیواندره می‌روند تا بلکه خبری از او بگیرند. مادر شهید درباره روزهایی که شهر به شهر دنبال پسرش می‌گشت، می‌گوید: «یک بار به همراه همسر و برادرم محمود به دیواندره رفته بودیم. شب برای خوابیدن می‌ترسیدیم به پادگان برویم؛ آن شب در محله‌های دیواندره گشتیم و گشتیم و همانجا خسته شدیم و در یک کوچه سرمان را بر زمین گذاشتیم و خوابیدیم. دوباره که به پادگان سنندج رفتیم به ما گفتند دموکرات‌ها علی‌اکبر و چند سرباز دیگر را به اسارت گرفته و آن‌ها را سوزانده‌اند. من هم دنبال یک نشانی از او بودم. در طول این 43 سال چشمم به در است؛ در قدیم وقتی می‌خواستند وارد خانه‌ ما شوند، در خانه را با سنگ می‌زدند. سال‌هاست که شب‌ها موقع خواب احساس می‌کنم در خانه را با سنگ می‌زنند و از خواب بیدار می‌شوم و فکر می‌کنم علی‌اکبر آمده است. بعد می‌روم و می‌بینم خواب و خیال بوده است. در طول این سال‌ها خیلی برای علی‌اکبر بیقراری کردیم؛ پدر شهید تا اسم علی‌اکبر را می‌شنود یا پیکر شهیدی تشییع می‌شود، گریه می‌کند و به همین خاطر خیلی وقت‌ها بیمار است.»


این چهره پدر علی‌اکبر است!

به ما گفتند پیکر علی‌اکبر را دموکرات سوزانده

عباسقلی آخوندی پدر علی‌اکبر را برای اولین بار در مراسم تشییع شهید تفحص شده، محمود مهاجر دیدیم. پدری که در مراسم تشییع آن شهید چنان جانسوز گریه می‌کرد که اشک مشایعت‌کنندگان را درآورد. او در گریه‌هایش علی‌اکبرش را صدا می‌زد و خدا می‌داند این پدر در چند تشییع شهید اینگونه برای علی‌اکبرش گریه کرده است.

پدر شهید درباره اوضاع زندگی‌شان و اعزام علی‌اکبر به جبهه می‌گوید: «منزل ما در روستای کندرود اطراف قم است. در آنجا گندم می‌کاشتم. گاهی برای کارگری به تهران می‌آمدم و یکی ـ دو ماه در تهران کار می‌کردم و به روستا برمی‌گشتم تا یک لقمه نان حلال در سفره بگذارم. علی‌اکبر در اخلاق و ایمان حرف نداشت؛ نوجوان بود و برای برپایی هیأت پیشقدم می‌شد. شب‌های عاشورا تا صبح در مسجد می‌ماند. او از نوجوانی وارد حرفه خم‌کاری شد و در حدود 6ـ5 سال کارگر کارگاهی در میدان خراسان تهران بود. همانجا برایش یک اتاق اجاره کردم و روز‌های پنج شنبه و جمعه به قم می‌آمد یا من به تهران می‌رفتم تا ببینمش. تا اینکه او به سربازی رفت. اما در آخرین اعزامی که داشت طی درگیری با دموکرات‌ها در سنندج اسیر شد و به ما گفتند که دموکرات پسرم را شهید کرده و پیکرش را سوزانده است. تا امروز هم هیچ خبری از پسرم نداریم.»

چشم‌های مادرم به انگشت شهدای بی‌نشان بود

خواهر شهید آخوندی دنباله حرف پدرش را می‌گیرد: علی‌اکبر در دوره سربازی می‌خواست با دخترخانمی ازدواج کند. این موضوع را با مادرم درمیان گذاشت، اما نظر خانواده این بود که علی‌اکبر بعد از پایان خدمت سربازی ازدواج کند. برادرم حتی برای خودش حلقه گرفته بود که فوری بعد از سربازی به خواستگاری آن دخترخانم برویم. مادرم به او گفته بود برو به خدمت سربازی و برگرد یکی از اتاق‌ها را برایت سفید می‌کنم و فرش نو می‌گیرم. اتاق را آماده می‌کنم تا عروست را به خانه بیاوری. علی‌اکبر در آخرین اعزامش حلقه را به انگشت کرد و رفت. وقتی شهید شد، حلقه و ساعت‌ مچی برادرم برای مادرم یک نشانی بود. هر وقت در بهشت زهرا (س) شهید می‌آوردند، مادرم از قم به تهران می‌رفت و پیکر شهدا را به او نشان می‌دادند تا بلکه بتواند پیکر علی‌اکبر را پیدا کند. همیشه چشمش به انگشت شهدای بی‌نشان بود، اما هیچ وقت نشانی از برادرم پیدا نکرد.»

دلتنگی‌های این مادر ادامه دارد؛ دلتنگی‌هایی که گاهی با بو کردن و در آغوش گرفتن پیراهن پسرش درد دلتنگی را التیام می‌بخشد. او آنقدر این پیراهن را دوست دارد که وصیت کرده تا ابد همراهش باشد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ